کارگردان : Sofia Coppola
بازیگران: Stephen Dorff (جانی ) Elle Fanning (کلیر ) و ...
خلاصه داستان :
جانی ماکو بازیگر مشهور و پولداری است که زندگی یکنواخت و انزوا گونه ای دارد .او روزها را با کسالت می گذراند تا اینکه مجبور می شود از تنها دخترش برای چند روز نگهداری کند .این با هم بودن سبب تغییر زیادی در زندگی جانی می شود تا جایی که ...
درباره فیلم :
در شعر فارسی صنعتی هست به نام( براعت استهلال) و این چنین است که شاعر در ابتدای شعرش توصیفی از کسی یا چیزی می کندوبا این کار کلیت داستانی که در آینده گفته خواهد شد را به صورت کد به خواننده بیان می کند نمونه بارز آن ابتدای داستان رستم و سهراب است که فردوسی چنین آغاز کرده است :اگر تندبادی بر آید زکنج /به خاک افکند نارسیده ترنج
این شعر به صورت نمادین آشکار می کند که قرار است نارسیده ترنجی به خاک افتد که منظور همان سهراب جوان است
این تکنیک در سینما نیز مورد استفاده کارگردانان قرار میگیرد که فیلم ((جایی )) از نمونه های آن است .سکانس اول فیلم ماشین لوکسی را در حال چرخیدن به دور یک پیست دایره شکل نشان می دهد.ماشین بعد از چند دور چرخیدن روبروی دوربین می ایستد و راننده اش (جانی ) پیاده می شود گویی که از چرخیدن خسته شده است
قهرمان داستان (جانی ) همه چیزهایی که جوانان امروز درآرزویش هستند را دارد پول –شهرت –جذابیت اما زندگی کسالت باری دارد .انگار که چیزی در زندگی اش کم است او نه تنها از زندگی اش راضی نیست بلکه چنان که فیلم نشان می دهداکثر اوقاتش را در رختخواب و در حالت رکودی به سر می برد .به جز این موضوع او دچار نوعی ترس واهی نیز هست و مدام فکر می کند کسی او را تعقیب می کند .نگهداری اجباری از یگانه دخترش(کلیر) دقیقاهمان تلنگری است که او در انتظارش بوده و همچون سنگی است که به مرداب ساکتی پرتاب می شود .از لحظه بودن با دخترش کمتر او را در بستر می بینیم. زندگی (جانی) جان گرفته است .دست شکسته اش که نمادی از اوضاع و احوال خرابش بود بهبود می یابد .حالا دیگر جانی فهمیده است در زندگی چه چیز کم دارد ((محبت –عشق )) او تشنه دوست داشتن و دوست داشته شدن است .به همین دلیل است که وقتی دخترش به کمپ می رود جانی به همسر سابقش تلفن می کندو ازبا گریه درخواست می کند که پیش او بیاید .سکانس آخر فیلم به روشنی تصمیم جانی را نشان می دهد که ماشین لوکسش را که سمبل زندگی پر تجملش است رها می کند و با پای پیاده در جاده ای می رود که به کمپ محل استقرار دخترش منتهی می شود (جانی) محبت را انتخاب کرده است فیلم جایی فیلمی است با کارگردانی خوب همچون سوفیا کاپولا و بازیگرانی که از دید من بدون نقصند اما یک مشکل اساسی دارد که در فیلم گمشده در ترجمه فیلم قبلی کارگردانش نیز به شکل کمتری به چشم می خورد .فیلم به طور بارزی کسالت آور است. نماهای ثابت و بی صدا و همچنین سکانس های طولانی و تکراری مثل سکانس رقصیدن آن دو دختر بالای سر (جانی ) فیلم را از حرکت انداخته است شاید قصد کارگردان این بوده که با این شیوه در روایت ، زندگی کسالت بار جانی را بیشتر به نمایش بگذارد.اما به گمان من مهم ترین چیزی که یک اثر را به هنر واقعی تبدیل می کند جذاب بودن آن برای مخاطبش است. اگر فیلمی نتواند تماشاگر را تا آخر با خود داشته باشد چگونه می تواند پیامش را به او برساند. من که اندکی جدی تر به سینما نگاه می کنم تا آخر فیلم چند بار خمیازه کشیدم و به سختی قبول می کنم مجددا فیلم را تماشا کنم .تماشاگر عادی که جای خود دارد .در فیلم گمشده در ترجمه نیز کاپولا برای اینکه سرخوردگی قهرمان داستانش را بیان کند باز هم از این شیوه استفاده کرده بود .سکانس های طولانی وکم تحرک و کم صحبت در آن فیلم نیز به چشم می خورد.وجه مشترک دیگری که این فیلم با گمشده در ترجمه دارد در شباهت عجیب زندگی مرد اول داستان هایشان است .قهرمان داستان هر دوفیلم بازیگران پولداری هستندکه از زندگی کسالت آور خود خسته شده اند وبه دنبال راه گریز می گردند .به هر حال صرف نظر از اشکال عمده فیلم که دیدنش را کمی سخت می کند اما به لحاظ پیام انسانی اش فیلم قابل احترامی است که دیدنش را به همه دوستان توصیه می کنم .این هم لینک آی ام دی بی فیلم :
http://www.imdb.com/title/tt1421051/
نمره من به فیلم شش و نیم از ده امتیاز